چالش ميان عقل و دين در ادبيات اسلامي در دوحوزه بوده است ،حوزه اصول بنيادين اعتقادي و حوزه شريعت و احكام علمي . در حوزه اخير پيروزي از عقل در استنباط احكام شريعت به تدريج عنوان اجتهاد به خود گرفت .اجتهاد در بستر تاريخ تعريف واحد وثابتي براي خود حفظ ننمود و به حسب مقتضيات زمان توسط متفكرين دگرگون شد. مكاتب اهل سنت باب اجتهاد را مسدود اعلام كردند و پيروان مكتب تشيع در معرف احكام شريعت به سطح وسيعي اجتهاد را توسعه بخشيدند.
توسعه اجتهاد در ميان شيعيان موجبات فربه شدن دانشي تحت عنوان ((علم اصول فقه )) رافراهم ساخت . شيعيان به موازات حوزه شريعت در بخش مباحث كلامي نيز خود را از قيد وبند بحث هاي سنتي اشاعره و معتزله رها كرده و الهياتي تحت عنوان ((حكمت متعاليه )) كه مي توان آن راحكمت شيعي ناميد تاسيس نمودند. اين حكمت مبتني است بر تعقل بشري و تدين به آموزه هاي وحياني و تعليمات پيامبر و اهل بيت او (ع). علم اصول در سير تاريخي خود رشد تكاملي داشت و در مدارس مختلف به روش هاي متفاوتي تدوين و ارائه شده است .
در اين مقاله نويسنده بر آنست تا به نحو اجمال تحول علم اصول فقه شيعي وروش ها ومكتب هاي آن را مورد بررسي قرار دهد. واژگان كليدي : اجتهاد، اصول فقه ، عقل گرايي

حكمت شيعي

مقدمه

مطالعه در تاريخ اديان نشان ميد هد كه گفت وگوي ميان عقل و دين از قديم الايام موضوع چالش بوده است . اين انگيزه در اسلام بحث انگيزترين مباحث فلسفي و كلامي را تشكيل داده است . چالش مزبور در دو حوزه بوده است حوزه مسائل بنيادين اعتقادي و حوزه شريعت و احكام علمي . در حوزه نخستين مسائلي نظير صفات خداونديا مجبور بودن و يا مختار بودن بشر مطرح بوده است در حالي كه در حوزه اخير حدود دخالت عقل در استنباط احكام شريعت مورد نزاع قرارمي گرفته است .
پيدايش گروهها و نحله هاي مختلف كلامي و يافقهي نتيجه همين چالش ها بوده است .
دو مكتب كلامي اشاعره و معتزله در قرون اوليه اسلامي و به دنبال آن شاخه هاي منشعب ازآنهابا محوريت همين چالش پديدار شده ، همان طور كه مكاتب چند گانه فقهي را مي توان برهمين محور تعريف نمود. به تدريج پيروي از عقل در معرفت شريعت عنوان خاص اجتهاد به خود گرفت ، هر چند كه اجتهاد در بستر تاريخ اسلام تعريف و هويت واحد و ثابتي براي خود حفظ ننمود، و به حسب مقتضيات و شرايط سياسي و اقتصادي توسط متفكرين اسلامي دگرگون شد و به ديگرسخن اجتهاد خود مورد اجتهاد قرار گرفت !امروزه در مكاتب مختلف اسلامي واژه اجتهادبه كار مي رود ،ولي چه بسا با معاني متفاوت هرچند كه عقل گرايي در فهم دين را مي توان وجه
مشترك ميان همه محسوب داشت . بي ترديد حنفيان كه بر اجتهاد پاي مي فشارند با
آنچه فقهاي شيعه از آن تصور دارند متفاوت است ،هر چند كه هر دو در جنس بعيد عقل گرايي مشتركند نگاهي به تحولات قرون اخير دركشورهاي اسلامي نشان مي دهد كه اعتراف به ضرورت تداوم و مسترم اجتهاد وبه تعبير ديگر لزوم مقابله با انسداد باب آن يكي از اركان تجدد فكري در جوامع اسلامي سني بوده و بيشتر رهبران نوانديش از ترك ، عرب و هندي در اين باره همداستان بوده اند و همين امر هموارترين راه تفاهم با شيعيان به شمار مي آمده است .شيعيان براي اجتهاد معنايي وسيع قائل و آن رالوازم تفكر ديني محسوب مي كردند. از يك سو آنان با انديشه گري در مسائل كلامي و حوزه عقلي الهيات از پاي بندي به تفكرات غير عقلاني متكلمين به تدريج خود را رها كردند وبه جاي آن به سوي حكمت متعاليه روي آوردند وآن را به عنوان حكمت شيعي باز شناساندند و ازسوي ديگر علم اصول فقه كه تفقه بر پايه تعقل را توجيه مي كند در ميان حوزه هاي علمي شيعه
به سرعت به بالندگي خود ادامه داد و از اين رهگذر بر تحول روشمند تفقه اثر بخشيد. ولي تجدد خواهان سني به جاي حل مشكلات فلسفي ، ذوق اجتهادي خود را درزمينه نظام حقوقي و قوانين زندگي اجتماعي به كار بردندزيرا اولا جنبش تجدد خواهي در عالم اسلام تدافعي در قبال هجوم انديشه غربي بود و اين امر چنان شدت داشت كه فرصت براي بحث وتفكر فلسفي و باز نگري در مسائل بنيادين فكري
باقي نمي گذاشت ;ثانيا تجدد خواهان معتقدبودندكه بسياري از مشكلات دروني عالم اسلام از ناتواني مكاتب فقهي كهن در مقابله با اوضاعمتغير امروز بر مي خيزد و ثالثا انتقاد غريبان اززندگي مسلمانان بيشتر متوجه نظام ها وتاسيسات حقوقي و اجتماعي شان بوده است وگمان مي رفت كه اگر اين نظام ها و تاسيسات اصلاح شوند مخالفان بهانه اي براي تلخ گويي عليه مسلمانان نخواهند داشت .
ولي افزون بر همه اين جهات و بالاتر از همه ،ازفقر انديشيدن عقلاني در ميان اهل سنت نبايدغافل بود. اجتهاد به هر معنا كه باشد و هر گونه تفسير شود
آنچه مسلم است به سطحي بالا از تفكر عقلي وذوق فلسفي و بصيرت نظري نياز دارد. و چنين امري به بركت محيطي دست مي دهدكه تامين كننده آزادي و تشويق گر بحث و رونق بخش بازار اهل نظر باشد و محيط اسلام سني ازقرن سوم تا قرن سيزدهم هجري زمينه مساعدي را براي روييدن و شكفتن انديشه هاي فلسفي نبود.
در قرون آغازين اسلامي دوران كوتاهي در سايه روش مامون خليفه عباسي مبني بر تشويق بحث هاي نظري بازار تفكر عقلاني رونق گرفت ولي طولي نكشيد كه با روي كار آمدن متوكل خليفه عباسي سياستي كه وي براي خنثي كردن آثار روش مامون پيش گرفت ،پيشرفت انديشه عقلاني اسلامي را با دشواري مواجه ساخت و هر چند كه اين امر تحت شعارهاي عوام پسندانه جانبداري از دين صورت مي گرفت ،انگيزه سياسي تحكيم قدرت مطلقه دربار خلافت نقش اصلي را در اين امر ايفا مي كرد. در سال 241 ه - ق يعني دقيقا سال هاي مياني قرن دوم با مرگ احمد بن حنبل تحت شعارجلوگيري از هرج و مرج ديني و ايجاد انضباط وحس جريان امور شرعي و رسما اجتهاد ممنوع وبه اصطلاع باب اجتهاد مسدود شد و جامعه مسلمانان سني را به شيوه تقليد وادار ساخت .مسدودكنندگان باب اجتهاد هدف سياسي خودرا كه چيزي جز اطاعت مطلق و كور مردم نبود درپوشش رياكارانه دفاع از متون مقدس ديني و
جلوگيري از ورود انديشه هاي غير خودي به جوامع اسلامي ارائه مي دادند ولي آنچه در اين ميان آسيب جدي مي ديد نظريه پردازي تفكروبه طور كلي انديشه گري عقلاني و عقل گرايي ديني بود. افسوس كه در اين ميان متفكراني از جهان اسلام را مي بينيم كه وسيله دست قدرت شده و انسدادفكرو تعقل راتوجيه كرده وبا تاليف مقاله ، رساله و كتاب خواسته قدرت را تامين نموده اند.
مقاومت عليه تعقل و تفكر در دين در تاريخ ادبيات اسلامي گاه در قالب ضديت وموضع گيري عليه حكمت و فسلفه بوده و گاه درلباس ظاهر گرايي و يا اخباري گري تجلي مي كرده است . غزالي در مقطعي از تاريخ زندگي خويش به منظور توجيه رفتار سياسي خواجه نظام الملك دست به تاليف كتاب ((تهافت الفلاسفه )) مي زند و از اين رهگذر مهمترين ضربه را بر پيكر عقل گرايي ديني وارد مي سازد. خوشبختانه اقدام وي با رويارويي قاطع ابن رشد، فيلسوف ، فقيه و قاضي اندلسي در غرب
اسلامي مواجه مي گردد. ابن رشد كه فردي جامع معقول و منقول است در هر دو حوزه به توليد آثاري دست مي زند كه حاوي محوريت تعقل در اليهات به معناي وسيع آن است . و انصاف آن است كه علي رغم عظمتي كه براي غزالي و جايگاه وي در پيشرفت انديشه بايستي قائل باشيم ابن رشد با تاليف ((تهافت التهافت ))
غزالي را به جاي خويش نشانده است . درباره وي چنين گفته شده كه وي ضابطه دوحقيقت و يا به عبارتي ديگر دو گونه وحي ر ابه ميان آورده است يكي فلسفي و ديگري ديني كه در تحليل نهايي هر دو بايد به يك نتيجه برسند(همان ، ص 237) وي فقيه است و مالكي مذهب كتاب فقهي او ((بدايه المجتهد و نهايته المقتصد)) عنوان دارد. اين عنوان را از يكي از آيات قرآن بر گرفته است كه مردم را در مقابل انبياي الهي به سه دسته تقسيم مي كند دسته اول آنان كه با نپذيرفتن تعليمات انبيا به خويشتن ستم كرده اند، دسته دوم آنان : كه مقتصد يعني ميانه روي (محافظه كاري و احتياط) را پيشه خود مي كنند ودسته سوم آنان كه به تعبير قرآن پيشتازان به سوي خير هستند. به نظر ابن رشد دسته سوم خردگرايانند وي مجتهدين را دسته سوم مي داند (قرآن / فاطر/32) لذا كتابش را پايان ميانه روي و آغاز تعقل ناميده و از جاي جاي كتاب مزبور عقل گرايي وي كاملا مشهود است .
وي در مقدمه كتاب نكته اي عقلاني در خصوص محدوده قلمروشريعت مطرح مي كند كه قطع نظر از ارزيابي و قبول و يا رد آن بي ترديد مهم وقابل توجه است او مي نويسد: طريقي كه بااستفاده از آنهامي توان احكام شريعت را ازپيامبر (ص ) به دست آورد سه راه است : 1-لفظي 2- فعلي 3- تقريري . و اما در خصوص مواردي كه شارع به سكوت برگزار نموده و حكمي نسبت به آنهااعلام نداشته جمهور فقها گفته اند كه بايد عمل به قياس كرد و از آن رهگذر حكم شريعت را به دست آورد. ولي اهل ظاهر گفته اند قياس در شريعت باطل است و مواردي كه شارع نسبت به آن سكوت كرده و در آن موارد به طور كلي حكمي وجودندارد.
دليل عقلي نظر ظاهريان را تاييد مي كند زيراوقايع و روابط فيمابين مردم غير متناهي است ونصوص افعال و تقريريهاي پيامبر (ص ) متناهي ومحال است غير متناهي با متناهي برابري كند.براي نمونه آن جا كه عموم فقيهات به عدم برابري زن در مقابل مرد در قصاص قائلند ومعتقدند كه مرد در مقابل قتل زن به قصاص محكوم نمي شود مي گويد مصلحت اقتصادمي كند كه زن و مرد را در قصاص برابر بدانيم .ولي اين رشد با مخالفت و انتقاد مخالفان تعقل ديني مواجه شد.
و كاملا در آثارش مشهود است كه براي رسيدن به هدف نهايي خويش يعني روشنگري ديني ورفع تحجر و آشتي ميان عقل و دين تحت فشارشديد قرار داشته وبه هيچ وجه از فضاي بازبرخوردار نبوده است .
وي سال 598 ه - ق غريبانه در قرطبه درگذشت . نويسندگان غربي مرگ او را نمودار واپسين مرحله رونق تفكر فلسفي در اسلام دانسته اند.خاموشي رونق تفكر عقلاني در جهان اسلام را برفرض اگر در قسمت غرب اسلامي بپذيريم به هيچ وجه اين مدعا در شرق اسلامي به ويژه ايران قابل پذيرش نيست .
در بخش علوم عقلي الهي نادرستي اين مدعاتوسط شادروان پروفسور هانري كربن اسلام شناس فرانسوي در كتاب تاريخ فلسفه اسلامي به اثبات رسيده و معلوم گرديده كه فلسفه پس ازابن رشد نيز همچنان پاينده و بالنده بوده است و چنان نيست كه با انتقادهاي غزالي از سنت فلسفي ابن سينا پايان پذيرفته باشد. كاملا پيداست كه منظور نظر پروفسور كربن جنبش هاي فلسفي در ميان شيعيان است به عبارت ديگر نظر ايشان به حركت هاي فلسفي به معناي خاص كلمه معطوف گرديده است . در حالي كه در تفكر و نگرش عقلاني به الهيات ايشان از پيداش ستاره درخشان قرن پنجم درجهان اسلام شيعي كه شيخ طوسي نام دارد و تحول عظيمي كه توسط آثار او در مباحث كلامي و نيز در اجتهاد پديدار گشت غفلت كرده اند.شيخ طوسي روش كاملا جديدي را براي اجتهاد پيش بيني كرد كه در جهان تشيع مدت ها از آن پيروي مي شد.
در شيوه وي علوم معقول و منقول به يكديگرآميخته بود. تا چند قرن در جهان اسلام شيعي عالمان جامع فراوان ديده مي شوند خواجه طوسي (متوفي 675 ه - ق ) با تكيه بر همين گونه اجتهاد است كه حكومت بغداد را جائر معرفي مي كند و به كمك قدرت حكومت ايران در براندازي آن تلاش مي كند و موفق مي گردد علي رغم آن كه درراس آن حكومت شخصي كه خود را خليفه رسول الله مي دانست قرار داشت و توده مردم چنان او را مقدس مي دانستند كه براساس تعليمات ديني برگرفته از عالمان وابسته به دريابر حتي به خود اجازه سخن گفتن با صداي بلند را در محضر او نمي دادند و معتقد بودند كه اگر كسي اندك دستي به سوي خليفه دراز كند آسمان بر زمين فرود خواهد آمد و خلق را نابودخواهد ساخت . البته نبايد اين نكته از نظر دور بماند كه اجتهادهر چند در عقلاني شدن جامعه شيعي سهم بسزا داشت و فقه شيعه را از جمود در متن گرايي افراطي رها ساخت ولي در مقاطعي از تاريخ به عللي موجب دغدغه خاطر گروهي از دينداراني شد كه با حسن نيست معتقد بودندكه توسعه قلمرو دين موجبان خسران دين را فراهم مي سازد و خدمتي به دين محسوب نمي گردد.اين نكته را ما به نحو تفصيل و تحليل در كتاب فلسفه حقوق اسلامي (فلسفه فقه ) بيان داشته ايم و از خداوند توفيق تكميل و انتشار آن را در آينده نزديك مسالت مي داريم .




فصل اول :روش شناسي اجتهاد شيعي

مبحث اول : اصول فقه شيعه
در اين كه علم اصول فقه يكي از علومي است كه در دامن فرهنگ اسلامي تولد ،رشد و تكامل يافته ترديدي وجود ندارد.
هر چند در اين كه نخستين مصنف آن كيست و اوبه چه نحله و مكتبي از مكاتب اسلامي منتسب بوده گفت وگو بسيار است همان طور كه اختلاف نظر در موضوع، تعريف ، غرض ، مسائل ، مبادي تصوريه و تصديقيه آن كم نيست ولي با توجه به اين كه علم اصول فقه ،همچون خود فقه ادوارگوناگوني را طي كرده است . و در هر دوره اي
مباحث جديدي بر آن افزوده شده اين اختلاف نظرها طبيعي است . مطالعه در سير تحول علم اصول از يك سو و نگاهي به سير تاريخي تعريف هاي ارائه شده براي آن از سوي ديگر اين حقيقت را به خوبي آشكار مي كند كه تعريف اصول فقه در تمامي ابعاد آن همراه با تحول مباحث آن تغيير يافته و با تحول رو به رو گشته است .


گفتار اول : تركيب اصول فقه

نخستين پرسشي كه قبل از هر چيز بايد مطرح شود اين است كه در تركيب اصول فقه اصول به چه معناست ?روشن است كه اصول جمع اصل است ولي اصل معاني مختلفي دارد در اين جاكدام يك مراد است ? آيا اصل در اين جا به معناي قاعده است ? يا به همان معناست كه دراصول علميه اصطلاع شده ? و يا هيچ كدام بلكه معناي ديگري مراد است ?علماي فرنگ اصول فقه را به ريشه هاي فقه ترجمه كرده اند آيا اين برداشت صحيح است ? واگر صحيح نيست پس اصول به چه معناست ?
پاسخ اين پرسش به تعريف علم اصول و تااندازه اي به موضوع آن بستگي دارد و مي توان گفت به طور كلي اين پرسش گونه اي ديگر ازهمان پرسش يعني آن كه تعريف علم اصول چيست و موضوع آن كدام است مي باشد وهمان طور كه گفتيم ارائه پاسخ قطعي و مردوددانستن نظريات مخالف بدون نگاه به تاريخ شكل گيري اين دانش و ادوار مختلفي كه طي نموده نه كار سهلي است و نه از نظر روش تحقيق
صحيح و واجدشرايط منطقي خواهد بود.مطالعه در آثار نويسندگان اوليه علم اصول نشان مي دهد كه اصول در اين تركيب به معناي ادله به كار مي رفته و حتي تا سده هاي 4و 5و چندان بااين معني فاصله نگرفته است .

به احتمال قوي آنچه كه نظر محققين فرنگي را كه از بيرون به يكي از شاخه هاي دانش اسلامي نگريسته اند به خود جلب نموده و واژه اصول رابرابر ريشه ها ترجمه كرده اند همين معنا بوده است به ديگر سخن آنان بر اين باورند كه مباحثي كه در علم اصول به كار مي رود به صورت اصول موضوعه در علم فقه جايگاه مبادي به خودمي گيرد.
ولي ناگفته پيداست كه علم اصول فقه دردوره هاي مياني به اين معنا مراد نشده چه برسدبه عصر حاضر .و بنابراين مشكل همچنان باقي است . در اين جا حلال مشكل را محقق حلي ( متوفي 677 ه - ق ) فقيه بزرگ دوره مياني مي يابيم كه به روش بسيار منطقي كتاب مستطاب معارج الاصول را چنين آغاز نموده است : چون بحث در اين كتاب پيرامون اصول فقه است نخست لازم است اين دو واژه (اصل - فقه ) تبيين گردد.

معناي اصلي اصل عبارت است از آنچه كه چيزي بر آن مبتني گردد وبر آن متفرع شود و((فقه )) به معناي معرفت است و در عرف فقهاعبارت است از آگاهي نسبت به مجموعه اي ازاحكام شرعيه عمليه كه نسبت به آنهادليل وجود دارد.و مراد از شرعيه احكامي است كه تاسيس آن توسط شرع منقول است و يا شرع آن را تاييدتقرير و امضا نموده است . جمله محقق حلي از اين جهت مشكل را حل
مي كند كه كاملا مي تواند حلقه واسطي ميان دوران نخستين و متاخر قرار گيرد زيرا همان طوركه ديديم اصل به آنچه چيزي بر آن مبتني است معنا شده و از اصول اموري كه فقه بر آن مبتني است مراد گرديده است . هر چند اين معنا در مقام توضيح در دوره هاي گوناگون تحول اصول فقه ،تفسيري جديد به خود گرفته در عين حال مي تواند قدر مشتركي ميان تعاريف ارائه شده از علم اصول دردوره هاي مختلف محسوب گردد. در دوران نخستين همان طور كه اشاره شد ازعلم اصول شناخت ادله منظور شده است و دردوره بعدنه شناخت ادله بلكه شناخت قواعد فراهم شده براي استنباط احكام شرعي موردنظر بوده است . ولي به هر حال مي توان گفت كه تعبير محقق حلي از واژه اصل به نحوي با همه تعاريف ارائه شده چندان ناسازگار نيست هر چند كه منطبق ساختن آن با تعريف متاخرين خالي از تكلف نمي باشد. به نظر مي رسد با تعريفي كه متاخرين از علم اصول ارائه مي دهند مراد از اصول در اين تركيب نه به معناي ريشه ها نه به معناي اصول علمي و نه به معناي قواعد است بلكه اصول فقه به معناي روش تفقه و اجتهاد مي باشد. اين معني هم با تعريف محقق حلي از علم اصول تطبيق مي كند كه گفته است : هي طرق الفقه و هم با تعريف اصولي نامدار قرن معاصرآخوند خراساني (متوفي 1329 ه - ق ) مطابقت دارد كه بيان داشته است : اصول صناعتي است كه با آن قواعدي شناخته مي شوند كه مي تواننددر طريق استنباط احكام به كار آيند.


گفتار دوم : هسته هاي اوليه علم اصول

با توجه به اين كه علم اصول فقه را مقدمه فقه وعلمي ابزاري و دستوري براي فقه مي دانيم لذابي شك آغاز تدوين و شكل گيري آن را به صورت يك علم هيچ گاه در سده اول هجري نبايد جستجو كرد ،چرا كه در آن تاريخ خود علم فقه كه ذي المقدمه اين دانش است مراحل آغازين و نامدون خود را طي مي كرده است .ولي با الهام از تحليل معنوي - تاريخي تركيب اصول فقه نخستين برخورد كاملا نظري در موردنحوه كاربرد ادله فقهي را در سده اول مي توانيم ملاحظه كنيم . در همان سالهاي اوليه اين مساله براي مسلمانان مطرح شد كه در فرض وجود حديثي معتبر كه باعموم كتاب الله ناسازگار است چه بايد كرد?تخصيص و تقييد كتاب توسط احاديث براي عموم مسلمانان امري مشكل و ناروا به شمارمي رفت از برخي تابعان نظير سعيد بن جبير ونيز ائمه (ع) به صراحت نسبت به اين امر اظهارنظر ديده مي شود.
وجود اخبار متعارض و حيران شدن مسلمانان در هنگام عمل نيز امري بود كه بايستي دربرخورد با آنهاشيوه اي مستدل در پيش گرفت تابه صورت يك نظريه برگرفته شده از قاعده كلي بتوان در موراد مشابه نيز به آن عمل نمود.
در مورد اجماع نيز كهن ترين سندي كه در دست است روايتي كوتاه از مسيب بن رافع اسدي فقيهي از تابعان كوفه متوفي به سنه 105 ه - ق مي باشد كه حسب نقل او مسلمانان سلف هر گاه در قضيه اي حديثي از رسول الله نبود گردهم مي آمدند و اجماع مي كردند و راي مجمع عليه را عمل مي كردند. اين سند صرفا يك گزارش تاريخي نيست بلكه ابراز يك نظريه اصولي است .



گفتار سوم ، تدوين اصول فقه

در اين كه نخستين مصنف و نظام دهنده علم اصول به شكل يك مجموعه كيست و به چه فرقه اي و نحله اي از مكاتب اسلامي بستگي داشته گفت وگوي نسبتا جدي وجود دارد. فخر رازي مي گويد: بدان كه نسبت شافعي به علم اصول همانند نسبت ارسطو به علم منطق ونيز نسبت خليل بن احمد به علم عروض است .وي نيز ابن خلدون گفته است : نخستين كسي كه در علم اصول فقه تاليف كرد شافعي (رض )است وي در اين خصوص رساله اي را املا نمودودرباره اوامر و نواهي بحث كرد. اين برداشت بعدها بهانه اي به دست اخباريون اماميه داد كه در استدلالات خود گفته اند: اگر در استنباط احكام شرعيه قواعد اصولي اعمال گردد فقه شيعه تحت الشعاع فقه اهل سنت قرارخواهد گرفت زير مبتكرين اصول اهل سنت بوده اند. آيت الله سيد حسن صدر در كتاب تاسيس الشيعه موسس علم اصول را امامين همامين حضرت باقر و حضرت صادق دانسته و گفته است : نخستين كسي كه علم اصول فقه را بنيان نهاد و باب آن را باز نمود و مسائل آن را شكافت حضرت ابي حضرت امام باقر (ع) و پس از وي فرزندش حضرت ابي عبدالله صادق (ع)بوده اند كه بر اصحاب خويش قواعد اصول را املا فرموده اند.
با قطع نظر از اين كه آيا بحث فوق مثمر ثمر است يا خير به يقين داوري منصفانه و حل اختلاف نهايي و به دور از هر گونه موضع گيري متعصبانه كه فاقد وجهه منطقي و روش تحقيق است فرصتي ديگر و رساله اي مستقل و جداگانه رامي طلبد و ما ترجيع مي دهيم براي آگاهي طلاب علوم ديني صرفا به گزارشي كوتاه از سير اصول فقه در مكاتب فقهي شيعه كه به نظرمان مي رسد.در اين زمينه كمتر اهتمام شده است بسنده نماييم .
دكتر سيد مصطفي محقق داماد